نوشته ای برای من...یا تو...

ساخت وبلاگ

امشب گرد هم آمده ایم تا با یکدیگر مختصر صحبتی بنماییم... با تو ای درون خوبم، وجود مهربانم...

امشب وقتش است

خیلی وقت است که به دنبال زمانی مناسب می گشتم تا حرف های نگفته و احساسات فروخورده و یا بی جا ابراز شده ات را در آغوش همیشگی ام پناه دهم، چرا فرار می کردی؟

مثلا دیگران تو را بهتر در آغوش گرفتند؟ تو تنها مال منی، تنها من تو را درک می کنم و می فهمم، دیگران بهانه اند تا تو از من بگریزی... ولی من همیشه کنارتم رفیق، کجای کاری؟

مگر نمی بینی تنها کسی ام که در بدترین و سخت ترین شرایط تنهایت نمیگذارم و نگذاشته ام؟ ناراحتی از اینکه دیگران با تو خوب نبوده اند یا وفادارت نبوده اند؟ مگر آنان تو اند؟؟ تا زمانی که تو تصمیم نگرفته ای که خود را فراموش کنی، از هیجکس صدمه ای نخواهی دید عزیز من! آن ها فقط آن هایند! او فقط اوست! ولی  من ! فراتر از من های دیگر، فقط و فقط به تو می اندیشم ... یار گفته ایم و پیاله ها سرکشیده ایم و نوشته ها نوشته ایم و ناله ها سر داده ایم، درست! همگی درست! اما من تنها به تو می اندیشم! به من! یار همان خودمم! ببین؟ تو همان منی! تو مگر همان زیباترین الهه نازی نیستی که با گوش فرا دادن به موسیقی در آن قدم می گذارد؟ تو مگر همان زیبارویی نیستی که شب ها با عبورت افسونگر ترین رایحه عشق را با طراوت و جلوه ای افسانه ای بر جای می گذارد ؟ خود را بشناس، به یاد آور! چرا اصرار در فراموش کردن این فرشته داری؟ مگر دنبال چه بودی که خود نداشتی؟ عشق و محبت بهانه است، تو خود نیز می دانی که در خلوت دلها خدای عشق در تبسم لبانت نهفته است...

نمی دانم خداوند نیاز را در کدام روز خلقت آفرید، که به بهانه آن به ناز برخیزد...! عشق مجال اندیشیدن نمی دهد و چون جویباری از چشمانت روان می شود، مگر تو همان آب نیستی که از لبانم سرازیر است؟ مگر می شود آدمی از خود بیخود گردد و خود را فراموش کند؟ آخ... که عشق.... از خود بیخود شده و ناله ها سرکشیده ای که یکی دیگر هم پیدا شود و تو را فراموش کند؟ نه... و نه اینست طریق عشق بازان، که خود را فراموش کرده و ناز معشوق را به جان می خریدند...

و تو هم اینک می نشینی و می اندیشی به اینکه از کجا شروع شد و به کجا خاتمه خواهد یافت که در میان این اندیشه ناگهان گریه کودکی سه ساله تو را به خود می آورد... و درمی یابی این کودک همان دل زخم خورده ی خسته ات است که میان این بیشه زار تاریک، خسته و تنها در حسرت آغوش مهربانت، می گرید و سر بر زانوی صبر می گذارد...نمی خواهی این کودک ترسیده و گریان را به آغوش گرمت پناه دهی؟ دیگر بس است... تمام شد... عشق هم به پایان رسید و تو کودک درونت را تنها گذاشته ای...

 خداوند تو را تنها نیافریده است... ای فرشته زیبایی، تو مسئولی در قبال اینهمه زیبایی و بزرگی، و زورت به یک کودک می رسد؟

خود را دریاااااااااااااااااااااب

تو هر شب باید خود را در آغوش گرمت بگیری و تو باید هر شب خود را ببوسی و تو بااااید هر شب زیبایی هایت را درک کنی و تو بااااااید هر شب اینهمه زیبایی و خوبی را تحسین کنی و از خدای دلت تشکر کنی ... و با اینهمه توان، آیا تو نیازی هم به محبت اندک و دروغین دیگری خواهی داشت؟؟؟

زمین گرد نیست ولی گرد به نظر می رسد، زن و مرد هم بنظر می رسد از ابدالاباد عاشق یکدیگر باشند اما رابطه شان همواره با چالش روبرو بوده است... پس منتظر این نباش که هیکل سوار بر اسبی پر از احساس و غیرت از راه برسد که از تو محافظت کند و عشقش را نثارت نماید، منتظر بودن می کشد! خود عاشق خودت باش، به جای تک تک اشک هایی که برای همان قبلی!!! ریخته بودی، تمام عشقت را نثارخود کن... باشد که این آزمونی بوده باشد که زلال دیدگانت به زیبایی های درون و برونت بیشتر و بهتر پی ببرند...

عاشق همیشگی تو، لادن....

نوشته شده در پنجشنبه هفتم اردیبهشت ۱۳۹۶ساعت ۱۱:۲۹ ب.ظ توسط لادن | |

من در كنار تو...
ما را در سایت من در كنار تو دنبال می کنید

برچسب : نوشته,برای,منیا, نویسنده : deathpinaa بازدید : 125 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 7:11